حدیث نفس



سروده امید

من تاب ایستادن و تسلیم ندارم

سروم!

که به سمت آزادی

قد کشیده است

بادم!

که به سودای کوهستان

وزید است

ماهشهر ع-بهار

اسکله سیمانی
امروز از بی حوصله گی در جزیره رفتم و دو عدد قلاب ماهیگیری تهیه کردم و بعد با استفاده از تجربه و تبحر مردمی که روی اسکله مشغول صید ماهی بودند طعمه ای از نان خمیره شده قاطی با پنبه درست کرده  و راهی اسکله شدم غروب بود و باد شمالی در حال وزیدن هرچند نم دریا را با خود داشت .

 تعدادی خانم و اقا سخت مشغول صید بودند ودر این میان من نیز با بی حوصله گی هر چه تمامتر  طعمه ها را با همان سبک و سیاق بر قلاب زده و آماده صیادی می شوم  قصد دارم قلاب را بچرخانم به سمت دریا اما هنوز در ابتدای کارم هستم که با خود زمزمه می کنم اخه این چکاریه من خودم را گرفتار  کرده ام راست می گن که آدمی هر لحظه بدنبال چاهی ست که خود خاکش را برداشته .

راستی ماهی ها چه گناهی کرده اند که با مرگشان اوقات فراغتم را پر کنند مثلا حالا قلاب را پرت کردم آن دورها و سپس حوصله کنم تا ماهی به قلاب گیر کند و آنگاه من با قیافه ای حق به جانب و پیروزمندانه  پر پر شدن یک ماهی را ببینم و کلی کیف حس درونی مرا ء کند .

 هیچی دیگه کلنجار درونی با وجدانم  باعث می شود قلاب را از آب بیرون بکشم فکر می کنم آن سمت آدمیتم بر حیوانیتم غلبه کرد واین بار دوباره قلاب را بی طعمه رها می کنم توی دریا مرد سیه چرده ای از اهالی جزیره نزدیک می شود و با کنجکاوی در حالی که لبخندی بر لب دارد می پرسد این چه کاریه  مگه نمی خوای ماهی بگیری می گویم نه حیفم می آید حیوان آزاری کنم و او با تعجب می گوید اما این که حیوان نیست فقط ماهی ست احساس می کنم بحث را ادامه ندهم می گویم هر چه شما بگویی اما من فقط می خواهم کنار اسکله ایستاده  زلالی دریا و رقص ماهی ها  در آب را  تماشا کنم بیا این قلاب و اسباب و اثاثیه هم برای خودت می گوید نه نمی خواهم من اصرار می کنم و او انکار و در نهایت می پذیرد که قلاب را بگیرد و بدهد به دوستش که آن دور بدون قلاب نظاره گر حرف و حدیث ما است روی اسکله هم به اندازه کافی ماهیگیر هست . و خلاصه آن غروب بی آنکه دستم به خون یک ماهی آلوده شود عطای ماهیگیری در جزیره کیش را به لقایش می بخشم.

 به خود می گویم من باید دنبال سرگرمی دیگری باشم مثل ایستادن رو در روی صورت باد که از سمت دریا می آید ،رقص بی خیال مارماهی ها و معاشقه مرغان دریایی که در سیاهی شب هم گم نمی شوند تا به آغوش هم رسند .

 راستی چطور دلت میومد  وایسی و پر پر شدن یک ماهی تکخال را روی اسکله سیمانی زمانه تماشا کنی 
غروب یک روز در جزیره کیش ع-بهار 


نوروزتان خجسته باد ایرانیان!

رعایت حدود
از میان محوطه ای نسبتا بزرگ پوشیده از درختان کهنسال جنوبی کهور در حال عبورم که چشمم می خورد به ردیفها یی عقرب زرد و سیاه که اختصاصی این مناطق  هستند می ایستم و به حرکات این جانوران نگاه می کنم و بعد یاد نیش عقرب می افتم که نه از روی کین است سعی می کنم در مسیر پایی بر این جانوران زیبا نگذارم. .باید اجازه داد هر حیوانی زندگی خود را داشته باشد این دنیا برای هیچکس تنگ و تاریک نیست اگر که حدود یکدیگر را رعایت میکردیم
کیش علی ربیعی (ع-بهار)

شاکراز تماشا

کوههای مختصری
دره های صغیری
دریا هم مثل گلبرگ نیلوفری ست انگار
کاش بر روی این قله های برفی
کبکی ترانه بخواند
آهویی علف بیاید
و پروانه ایکه بی طاقت رقصیدن است
از پیله بدر آید

سرشارم ازدیدار دوست

دهلیزهای پنهان معاشقه

من صدای صبور جهان را می شنوم
که از جماد و نبات بر خواست
و شاکرم همینکه تماشا رهایم نمی کند
در هواپیما زمستان 97 ع-بهار


یاد پدر

آن سال سال پر بارانی بود و من پدر بیمارم را برده بودم تا ازمسیر ماهشهر به امیدیه و بعد روستای سویره تا دهملا و مجددا در جاده ماهشهر یک دور قمری بزنیم ،مسیری مثلثی که از تپه ماهورهای نسبتا جنگلی و دست نخورده دشت هندیجان می گذرد که با شکوه هست در عین حال که رگه های رودخانه زهره در حاشیه جاده دل و جان را می رباید ،چه لذتی می برد پدر از دیدن این همه زندگی علیرغم بیماری و ملالی که دارد .هی تکرار می کند  بهار پر باران اسفند دیدنی ست و من با لذت مدامش همراهم . مسیر بکر و زیبا و انبوه رنگارنگ پروانه ها چون دسته های گل میخک جاده را در انحصار خویش دارند ،این سروده خاطره آن روز با شکوه ست .

آسمان آبی اسفند

رودها پر آب بودند

ماهیان لیزو رقصنده

ومستی همیشه پروانه ها

که از غروب گرم جنوبی رفتند

به سمت شمال رویایی

آسمان آبی اسفند

مثل چشمانت  آرام

چقدر نزدیک  می شدی

تا پرواز شورانگیز سارها

 تماشا ی کوچ کولی ها

آنجا که دل خوش بود

 به شیدایی

گفتی زنده باد مستی

شراب در ذهن

خوشه های تاک می رویید

روستای سویره ماهشهر فروردین 1376 علی بهار

 

 

 


عشق با پاهای چوبین ! شعری از گونتر گراس شاعرآلمانی  در باره ایران با مضامین ضد چنگ

چرا سکوت می‌کنم، کتمانی اینهمه طولانی،
بر آنچه که آشکار است، و «از بازی جنگ»
انجام شده، که در انتها، جان به در بردگانش،
این ماییم، حداکثر در حد در حاشیه مانده‌ها.
موضوع، حق ادعایی در ضربه اول است،
که پهلوان پنبه‌ای آن را به یوغ خود کشیده
و به هیاهویی سازمان یافته در آورده
که خلق ایران گویا باید نابود گردد، چون در حوزه قدرتش، ساختن
یک بمب اتمی مورد ظن و گمان است.

اما من چرا خود را منع کرده‌ام،
نام کشور دیگری را بر زبان جاری سازم،
که از سالیان گذشته ـ ولو مخفیانه ـ توان اتمی رو به تزایدی را در اختیار گرفته
فارغ از هر کنترلی، چونکه بازرسی آن
میسر نیست؟

کتمان عمومی این امر واقع، که سکوت من هم جزیی از آن است،
به نظرم، دروغ آزاردهنده‌ای است
اامی که حکم مجازاتی را منظور می‌کند
مادامیکه مورد بی‌توجهی قرار گیرد
چونان حکم «ضد سامی‌گری» است که عادی می‌شود
و اما اینک، چون سرزمین من،
با جنایات خاصه‌اش،
که بی‌نظیرند،
هر بار مورد بازخواست قرار می‌گیرد،
اما این بار از سر ِ سوداگری محض، ولو
با چرب زبانی به عنوان جبران مافات اعلام می‌شود که،
یک زیردریایی دیگر به اسراییل
تحویل می‌شود، که ویژگی‌اش
حمل کلاهک‌های انهدام جمعی است
و به جاهایی قابل هدایت باشد
که فقط وجود یک بمب اتمی که اثبات هم نشده
و فقط ترس و واهمه دلیل اثباتی آن است،
و من می‌گویم، آنچه را باید گفت.

و اما چرا اینهمه سکوت کرده‌ام؟
چون می‌دانستم، تبارم،
که با ننگی هرگز زایل نشدنی عجین شده،
از آن بازم می‌داشت، این امر به غایت آشکار را
به اسراییل، سرزمینی که به آن دلبسته‌ام
و می‌خواهم دلبسته هم بمانم، نسبت دهم.

و چرا تازه الآن می‌گویم؟
به پیری افتاده و با آخرین خامه قلم:
که قدرت اتمی اسراییل به مخاطره می‌اندازد،
صلح جهانی را که خود بخود شکننده و لرزان هم هست؟

چون باید گفته شود
که فردا خیلی دیر است؛
نیز چون ما ـ آلمانی‌هایی که بقدر کافی گنهکاریم،
تدارکچی جنایتی بشویم،
که قابل پیش‌بینی است، و آنگاه که شراکت در جرم
با هیچ عذر و بهانه معمولی
زدودنی نباشد.

و اذعان کنم که: دیگر سکوت نمی‌کنم
چون از ریاکاری غربیان
به جان آمده‌ام، و امید آن دارم
بسیاری دیگر کسان نیز از سکوت رهایی یابند
بانیان و عاملان خطر قابل لمس
به چشم‌پوشی از استفاده از زور وادار شوند
همینطور بر آن اصرار و ابرام شود
کنترل‌های دائمی و بی‌مانع و رادع
بر توان هسته‌ای اسراییل
و تاسیسات هسته‌ای ایران
توسط یک نهاد بین‌المللی
از سوی دولتین هر دو کشور، داده شود.

و فقط اینگونه است که
همه انسان‌ها در این
منطقه‌ای که دیوانگی آن را به اشغال خود در آورده
و تن به تن در دشمنی با هم زندگی می‌کنند
آخرالامر دست ما را هم بگیرند

به انتخاب ع-بهار

غروب ساحل
بستر ساحل
حضور قاطع امواج
اینجا که ایستاده ام
خنکای نسیم دریاست
و من چون این همه پرنده و ماهی
 
در رویای غروب جهان گم شده ام
سرور عاشقانه یی ست
زمزمه  باد و موج
مثل ترانه با تو بودن
کیش آذر ۹۷ ع-بهار

       پرچم سفید صلح!     
نظرات ما گاهی همه ان چیزی است که برخواسته از منویات مقطعی و شاید هم سطحی ما است که بر خواسته از نتایج داده هایی است که خود از تصورات و تمایلات خویش ساخته ایم و آنگاه در دایره ای که محصور شده ایم برای دنیا خط مشی چگونه زندگی کردن را معین می کنیم غافل از اینکه هیچ کس با هر مقدوراتی که دارد مرکز عالم نیست.جهان دارد تغییر می کند این تغییر هم مال دیروز و امروز و فردا نیست این تغییر ذاتی جهانی ست که خواه ناخواه یک ضلع اساسی آن خود انسان است که بیشترین انگیزها را در برای  تغییر دارد .

تلاش مستمر در پی شناخت بدیهی ترین مسائل هستی که هنوز بعد از هزاره ها به علت عدم شناخت درست در حیطه بحث  فلاسفه مانده و لذا مورد مناقشه فیلسوفان است که تلاش در جهت توجیه قضایای پیچیده از حرکت و زمان و مکان تا ابتد و انتهای هستی و جایگاه ذهن و عین در اندیشه تاریخی بشر تا موجودیت بیگ بنگ  یعنی همان انفجار بزرگ یا خالق مطلق هستی که همه موجودات مورد نیاز جهان را بر کشتی نوح می گذارد برای نجات و ادامه جهان تا آنگاه که در آخر همه چیز کن فی می گردد این ضیرورت و شدن مدام مثل یک قانون نانوشته در همه  سوی عالم و از جانب کسانی که هیچ گونه وجه اشتراکی در نظر و عمل ندارند تکرار می گردد اما با این همه نقاط اشتراک روشن و آشکار اینکه چرا بشر پرچم سفید صلح را در میان ابناء نسل خود بالا نمی آورد جای تعجب دارد

ماهشهر مرداد 1397 علی ربیعی(ع-بهار)

 

 

 



راه رستگاری!
در کتاب جاناتان مرغ دریایی جمله پر مغزی ست بدین مضمون:یگانه قانون حقیقی همان است که به آزادی منجر می شود ،قانون دیگری وجود ندارد .شاید درست این باشد که بگوییم راه رستگاری بشر از آزادی می گذرد زیرا در جامعه آزاد حقوق فردی و اجتماعی بگونه ای رعایت می شود که به خلاقیت شهروندان منجر می گردد  و در این میان هر کس با هر نیتی سد راه آزادی اندیشه گردد باعث رکود و جمود و اضمحلال روحی و روانی اجتماع می گردد با تکیه بر آزادی خلاقیت و نو آوری شکوفا می شوداز دفتر یاداشتها ع-بهار
از دفتر یادداشتها ع-بهار

از خاطرات جبهه
گاهی دم غروب
یا کله سحر

در گرک و میش آسمان و زمین

بعد از تک یا پاتکی
تنه سربازی را
پای ژنرالی را
کنار می زدیم

با لبخندی تلخ بر لب

ترسی سرد در سینه

تا از خط مقدم بگذریم

گاهی نیز
پشت سر جوجه تیغی یا سگی می رفتیم
تا از میدان مین عبور کنیم
حیوونکی ها خیلی سربراه بودند

بی هیچ موقعیتی از زمان و مکان
شب سرد و بیصدایی ست

 گویی خاک مرگ پاشیده اند  

گردش ابر زیر نور ماه

قطره های باران

چقدر خسته ایم اما

مگر جوجه تیغی و سگ بیچاره

که در دنیای خود بودند یا نبودند

سوت خمپاره

سایه های  سیاه جلوی پای ما رامحو کرد

ما نشستیم و غصه خوردیم

برای جوجه تیغی و سگ

و زوزهای خاموش تعدادی روباه
جنگ خیلی جدی ست برای کشتن

کام همه را تلخ می کند
بهتر است شروع نشود!
از دفتر خاطرات جنگ ع-بهار


بگذارید بنویسم

از دشمنی معذورم

و مثل طلوع خورشید

چشم دیدن همه را دارم!

ماهشهر علی ربیعی(ع-بهار)

یادی از محمد قاضی زوربای ایرانی!/ علی ربیعی

.روح خیامی
قاضی می نویسد آن روح اپیکوری (خیامی شدید)که در زوربا هست در من نیز وجود دارد من هم مانند زوربا ناملایمات زندگی را گردن نمی گیرم و در قبال بدبیاری ها روحیه شاد و شنگول خود را از دست نمی دهم.من نیز نیازهای واقعی انسان فهمیده را در چیزهای اندک و ضروری که خورم یا پوشم نمی دانم و خود فروختن! و دویدن و به دنبال کسب و جاه و جلال و ثروت و مال را اتلاف وقت می شمارم و می کوشم تا از آنچه بدست میآورم به نحوی که فکر و روح و وجدان اجتماعی ام را اقناع کند استفاده کنم. و در ادامه من نیز یعنی نویسنده متن با همین مقدمه قاضی از کتاب زوربای یونانی یادداشت هایم را در خصوص این نویسنده،مترجم،و بالاتر از اینها انسانی بزرگ آغاز می کنم. متن کامل:
نشر در سایت انسانشناسی و فرهنگ آذر 97 ع-بهار
https://goo.gl/szHeie

                        http://anthropologyandculture.com/fa/هنر-و-ادبیات/4932-

 

 



به نظر من جهان امروز نیاز به یک انقلاب انسانی دارد که ادبیات پرچمدار آنست تا از آن همه مصائبی که نظام سرمایه سالار جهانی بر او تحمیل کرده است نجات پیدا کند.
از دفتر یادداشت ها ع-بهار

 سروده دنیا به آخر نمی رسد

در چشمانم
نه کوه و نه دره
نه ابر و نه باران
نه آسمان و نه دریا
نه این اوج هزاران پایی هواپیما
هیچ عظمت ندارند
مگر انسان
که سرشته شد به آه
تا تنهایی و سرگشتگی خویش را
بشناسد

قید و بندش را معنا کند

برسم هندسی فردا
نه اوجی هست و نه فرودی
نه مرغی هست و نه سرودی
خیالم را به کهکشانها می سپارم
به ستاره ها
تا حقارت خویش را فریاد زدند
باور دارم
در پیاله هستی
شرابی نبوده هیچگاه
مگر آدمی پای بر زمین گذاشت
آنگاه اشکال طبیعت

جغرافیای عشق و نفرت

بوته های شکننده
گناهکاری دیو و پری زاده شد
تردید ندارم
که تلون رنگها و نیرنگها
بهانه ای بیش نیستند
تا غلظت مه آلود تصورات را
به جنگ و صلحِ تمدن بیارایند
به جنگلی سوخته
آنگاه که آتش برافروخته شد
تا ما گم شدگان

راهی برای عبور بیابیم
دنیا به آخر نمی رسد
نه با من
نه بی من
ومن همچنانان مرور می کنم
دشت را و کوه را
این صبح با شکوه را

در هواپیما یکم آذر ۹۷ ع-بهار


نیچه فیلسوف آلمانی می گوید پیش از آنکه انسان باشی یک حیوان کامل باش تا با حیوانات دیگر احساس همدلی کنی زیرا انسانی که از حیوانات به دلیل انسانیت خود فاصله می گیرد آنوقت دلیل محکمتر ی برای کشتن و تحقیر حیوانات دارد .من که سعی کردم این چنین باشم.از دفتر یادداشتها ع-بهار

بره های تسلیم

ابرها مثل بر ه های تسلیم
از بالای سرم گذشتند
قرص ماه چه غمی داشت
از ندیدن تو!

گفتی آه مظلوم اثر ندارد

از بسکه زمانه غدار است

مرا نیز به سخت جانی خود

این گمان نبود!
ماهشهر علی ربیعی (ع-بهار(

بی آنکه بدانی

دورترین فاصله در دنیا
حتی فاصله‌ی مرگ و زندگی نیست
فاصله ‌ی من است با تو
وقتی روبرویت ایستاده‌ام
و دوستت دارم
بی آنکه تو بدانی
ماهشهر علی ربیعی  (ع-بهار)

 



                                   بر صخره و ساحل                                     

بیقراری می کنم

بسان موجی بلند

 تا که بیایی

زیر آفتاب طلایی پاییز

بال می گشایم

بسان مرغی تنها

 تا که ببینی

تشنه که باشی

بر لبانت می نشینم

آشفته که باشی در قلبت

چون شانه ای در پیچش  موهایت فرو می روم

غمگین که باشی

بسان اشک برگونه ات می رویم

در زندان کبوتران سپیدت می مانم

تا آزادی

هذیان روزانه ای ست زندگی بی تو

باتو اما می توان

از اندوه این همه هجران کاست

تا به دریای چشمانت رسید

  ماهشهر پاییز 1374 علی ربیعی(ع-بهار)

 


 

  شمشیر!

 از رومی کشند آدمها!

  بیچاره گرگها

از ریز سروده ها ع-بهار

سقراط و دفاع از حقیقت
سقراط برای دفاع از حقیقت ترجیح داد جام شوکران را سر بکشد تا اینکه زنده باشد و بی عدالتی و ستم و به صلابه کشیدن آزادی و اخلاق را ببیند .او امید داشت   درختی که می کارد ثمره اش سعادت بشر زیر پرچم عقل و خرد و آزادی باشد. .اما دریغ که خردمندان بسیار در تاریخ بشر چون او جان در پای این ارزش های والا که همانا عقل و عدالت و آزادی بود به ثمن بخس دادند اما تعلقات مادی چون ثروت و زمین و طلا بُرهان قاطعش برنده تر بود و شد آنچه نباید می شد و حالا گویی همه بشریت با هر میزان از توهم یا توحش یا تعقل شمشیر از رو بسته اند تا جهانی را به خاکستر بنشانند و در آخر تنها نکته روشن اینکه همه جنایتکاران متفق القول جنایت علیه بشریت  را محکوم می کنند.
از دفتر یادداشتها علی ربیعی (ع-بهار)

 


در این دنیا درستکار بودن موهبتی ست! هملت شکسپیر

راستگویی مترادف آزادی!
تنهایی به آدمی قدرت اندیشه میدهد زیرا احساس می کنی هم اینک همچون جزئی از هستی  باید پاسخ گوی کل آن باشی به همین علت هم شرایط این چنینی را که قدرت تفکر و تعقل افزایش  می یابد یعنی تنهایی  را دوست دارم و در این موقعیت به قلمروهایی که باعث سعادت اجتماعی ست ورود می کنم لذا  با این مقدمه نظرم به دو مقوله مهم جلب می شود که نقش اساسی در سلامت جامعه دارد راستگویی و آزادی. .
من فکر می کنم راستگویی و آزادی دو روی یک سکه اند و امید دارم و شاید هم باور که انسانهای راستگو هستند که می توانند آزادیخواه باشند و یا به طریق اولی آزادیخواهان واقعی بقاعده راستگویانند و البته اضافه کنم در هیچ موردی اعم از مرگ و زندگی هیچ کس هنوز سخن آخر را بر زبان نرانده است.
اما در این میانه طبع شرقی ما و بیشتر هم خاورمیانه درگیر بین سنت و مدرنیته ای است که  فاقد افق و بینش روشن نسبت به آینده پیچیده جامعه خویش است و پیش از ازاد اندیشی و راستگویی کنجکاو زندگی خصوصی افراد است ولذا برای توسعه یافته گی و پیشرفت ما نیاز مبرم به مردمی با اراده و اندیشه ازاد و به طبع آن راستگویی در مراودات اجتماعی داریم.زیرا برای فرهنگ سنتی جامعه بسته خوشایندتر است و مدرنیسم نیز قواعد بازی را بهم می زند و این آشفته گی در مناسبات مسبب دروغگویی و استبداد است .   
                                             ماهشهر ع-بهار


دل تاریکی!
در رمان دل تاریکی جوزف کنراد می نویسد  آوخ که زندگی این ترتیب اسرار آمیز بی منطق و بی امان برای هدفی بیهوده چه بی مزه است آدمی برای هیچ چیز نمی تواند به آن دل ببندد جز برای رسیدن به معرفتی اندک در باره خودش که آن هم دیر بدست میاید و خرمنی از حسرت هایی که آتش آن خاموش نمی شود. آره آدمی زاد است و کوهی از خاکستر بر جای مانده از آتش آرزوها و حسرت های بر باد رفته از آن همه خاکستر!
اینها که نوشتم ادبیات نومیدی نیست اینها حقیقت حال آدمی ست تا بعد چه پیش آید و میلش به که افتد؟!

ماهشهر ع-بهار

این لیوان هم قسمت تو

دارم قلم فرسایی می کنم

در این بامداد عالی مقام

ترنم جویبار را
دور از هیاهوی
رنج خیز آدمها و آهنها

در حصار دره ای خوش

آسمانی خرم
گاهی می دوم
تا کندویی پر از عسل
در قلب کوه
دل آواز آسمانی پر از کلاغ و قو

گاهی لبخند می زنم

به درخواست زنی  زیبا بر لب جو

که بی مقدمه می گوید کاکو

این لیوان هم قسمت تو

لحظات شیرینی ست

 فقط نمی دانم صدای جویبار را
چگونه بنویسم
تا تو برخیزی
و چون هزاران قاصدک خوشبخت
برقص آیی
خسته ام از گفتگوی های بی حاصل
ظلمت شب
عزلت تن
خراش مدام ذهن
از این همه مرافعه و مزاحمت

شمشیر از رو
که در ت جاری ست
من عاشقم
و هر جای زمین را
که انسانی ست!
مثل چشمانت دوست دارم

شیراز تابستان ۹۸ ع-بهار

 

 

 

 

 


 

حال خوش پدر و مادر
امروز دم دمای صبح بود که خواب پدر و مادرم را دیدم ، در باغی پر از میوه های تابستانی هلو و آلو و شفتالو و انگور، هر دو مشغول تناول بودند .

من هم تازه از مشهد رسیده بودم مادرم گفت دا (مادر)علی برو حمام و لباستو بزار توی حمام برات بشورم گفتم دا ول کن هنوز دست نکشیدی از شستن لباسهای ما.نکنه اونجا هم لباسهای بابام را می شوری گفت دلت میاد . در حال صحبت با مامان بودم که بابام گفت با (بابا)علی بیا خوخ بخور گفتم بابا به این میوه دیگه خوخ نمی گن هلو می گن و خلاصه در کنار پدر و مادر داشت خیلی خوش می گذشت .
از بابا و مامان پرسیدم راستی مثل اینکه اینجا از غلمان و حوری بهشتی خبری نیست و مامان مثل همیشه حاضر جواب گفت دا هیچ غلامی بهتر از بابات نمیشه و بابام هم  گفت مادرت راست میگه هیچ حوری به پای مامانت نمی رسه .

در حالی که آن دو همچنان در کنار هم هستند خیلی خوشحال بودم . آخرای خواب بود داشتم می رفتم  گفتم دا یه خواهش دارم  تو اون دنیا دیگه  لباس نشور به اندازه کافی تو این دنیا لباس شستی .
صبح شهریور ۹۸ تهران ع-بهار

نفرت پراکنی!
از جنگیدن
از مرافعه
از کینه‌ای که خواندنی یا  نوشتنی ست  بیزارم
از کارد و تفنگ و گلوله
از توپ  و تشر و شمشیر
از هر چه بوی قتال می دهد و عاشق دشمنی ست بیزارم
از واژه های تلخ
از لحن بی نزاکت و مردود
که ناگفتنی ست بیزارم
از بنده گی و برده گی و تبعیض
و از هر چه نفرت پراکنی ست بیزارم
ماهشهر ع-بهار


 

از آرزوهای بزرگ !
بارها و بارها
از من و همنسلانم
این پرسش را نسل امروز
مطرح می کنند
که شما چرا انقلاب کردید
و من به تعبیر سیمین دانشور
در کتاب سووشون
می گویم
ما غیر از آرزوهای بزرگ تقصیری نداشتیم !
تهران ع-بهار

 

یاد ی ازعلی اشرف درویشیان

از بزرگان داستان نویسی با موضوع رئالیسم اجتماعی بعد از کودتای 28 مرداد 1332 یعنی احمد محمود و دولت ابادی که بگذریم بی شک ظلع سوم این سبک قصه نویسی و رمان علی اشرف درویشیان است زیرا او نیز یکی از قله های بی بدیل این سبک از ادبیات بود که صبغه روابط اجتماعی  بر اساس فقر و غنا را درذات  آثارش برجسته کرد.

 چنانکه در رمان چهار جلدی سالهای ابری رئالیسم متعهد اثر در خیلی از آیتم ها و موضوعها با نوع جادویی گابریل گارسیا مارکز و صد سال تنهایی او شانه به شانه می زد اما حیف و صد حیف که ادبیات اسپانیایی زبان از اواسط قرن بیستم تحت تاثیر عواملی چند از جمله گستره جغرافیایی زبان و دست باز نویسنده در انتخاب سوژه ها در حال بالندگی ست و در مقابل ادبیات غنی پارسی از هر سو مهجور می ماند و لاجرم بزرگانش نیز ناشناخته بی وادی و منزلت در محدوده کوچک سرزمینی !

تازه اگر اجازه میدادند در وادی شخصی بیتوته کنند باید کلی شاکر بود زیرا ارباب قدرت در اشکال مختلف بدنبال سرنخ هایی بودند تا به نویسنده انگ هزار اتهام بچسبانند و در پیچ و خم نان و زندگی دو روزه دنیا نابودش کنند.

 و الا بزرگانی چون محمود و درویشیان و دولت آبادی کم از قله های ادیبان اسپانیولی زبان نیستند و متاسف از اینکه شاید خیلی از روشنفکران ما صد سال تنهایی را بر دیده منت می گذارند اما از کنار سالهای ابری درویشیان بسادگی می گذرند.

 منش ساده زیست  وانساندوستی بی شائبه  او و عشق به عدالت اجتماعی  آمیخته با جوهره عرق مردمی   و زندگی پر از زیر و بم های ناخواسته   باعث میشد از همان ابتدای ورود  به عرصه قلم  مسیر و راهش را در  مقابله با ظلم و استبداد معنی دهد و در این راه هزینه بسیار از عمر و جوانی بپردازد و البته این سیاق فداکارانه تا پایان حیات با خوی او پیوند داشت و از دید من غبطه انگیز، که فداکاری و مردمی  بودن سرشته با جانی نیست مگر کسی که به به زندان عشق در بند است . چشمه ساری در دل و آبشاری در کف، آفتابی در نگاه و فرشته ای در پیراهن ،از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد غم نان اگر بگذارد به تعبیر شاملو
ماهشهر ع-بهار

 


 به یاد ستایشگر امید و درخت و انسان .عباس کیارستمی

منظومه بدرقه

گفتم کی میایی؟

گفتی میایم !

بی آیین

بی فلسفه

بی قید و بند -

منظومه ها و کهکشان ها

وسورتمه سیاره ها

بر سطح خالی آسمان

کجاوه کودکانه ای بیش نیست

آنگاه از سر دلتنگی محض

غبارروبی می کنم

 خانه های خاک گرفته را

پنجره های بسته را

تا تو در جایی دور

باز هم آغاز شوی

و من زاده شوم

در  تناسخ آتشی ،یا رودی

 که خاکسترهای مارا

باد باخودببرد

ای هندوی بیچاره همه اعصار

به فضیلت تسلیمت میهمانم کن

که هیچ پایانی متصور نیست

همچنانکه آغازی

گاهی رویاهایی دارم

چون همین زمانهای  پرتشویش واندوه

با کوله بار خاطره -

وترانه های مکررجدایی

که با گریه ای آغاز می شوند

وبر سنگ نوشته ای گم!

کجایند کولیان شوخ؟

تا عزلت خاکیان تورا  به سر مستی  کوچه باغها بیرند؟!

پرواز تمثیلی پروانه ها

آواز شوق انگیز قناریها

وهیچ مانعی ردای آزادی تورا

در آن سوی غارهای آسودگی آلوده نکند

ماهشهر 1387 علی ربیعی(ع – بهار)

 

 


 

مسیر توسعه آزادی ست
کلید واژه اندیشه جان لاک فیلسوف انگلیسی آزادی طبیعی انسان است که بر روی زمین تابع قدرتی برتر از خود نباشد منظور از آزادی از دید لاک آن است که نباید به افراد بدون اجازه آنان وظایفی را تحمیل کرد.لاک پایه گذار لیبرالیسم و پدر انقلاب انگلستان بود و شاید به تعبیری توانست از طریق اندیشه متکی بر آزادی مسیر تاریخ قوم آنگلوساکسون را تغییر دهد.او توصیه گر روابط اجتماعی بر اساس دو اصل وضع طبیعی بشر و قرارداد اجتماعی در میان جوامع بشری است که از مسیر علوم انسانی متحول و پویا می گذرد .راستی چه ساده و مختصر و مفید با همین نظریه های راهنمای عمل بی آنکه لازم باشد پیچیده اش کنیم می توان جامعه ای بی چالش از تقسیم به خودی و غیر خودی ساخت.
از دفتر یادداشت ها علی ربیعی (ع-بهار)

 

سروده نه دیو و نه دیوار
آنگاه که آسمان
بعد از باران غرق رنگین کمان  شود
و بره های سیراب
به شبدر های اشباه بی اعتنایی کنند
و غازها و اردکها
با آهنگ صدایشان جفت جفت
شهد زندگی برویانند
و پلنگان در شب های روشن
به ماه رسند
من نیز با همه خسته گی
به رنج بی طاقت هستی لبخند می زنم
باشد که زنده گان
  روزگاری
از رنگین کمان تا بره ها
و از پرنده گان و پلنگان تا انسانها
با اتفاق های قشنگ
بر همین زمین ناهموار و امین
دنیایی بسازند
که نه دیو باشد و نه دیوار
نه زندان باشد و نه آزار

آتش بس وظیفه انسان است!
که هستی
بی دلیل راه نیز
همه صلح است و
آشتی ست

از دفتر یادداشت ها علی ربیعی (ع-بهار)

 

 


سروده بدترین عادت بشر!

هر چند من

سالیانی طولانی در جبهه بودم
اما حس دشمنی نداشتم
حتی نسبت به سرباز دشمن
اصلا من نمی دانستم
دشمنی یعنی چه
و ما چرا این همه دشمن داریم!
جنگیدن بدترین عادت بشر است

ماهشهر علی ربیعی(ع-بهار)
این قطار لعنتی!
بعد از مدتها به جهت کاری فوری با قطار عازم اهواز و سپس ماهشهر هستم .یادش بخیر سالهای دانشجویی سفر با قطارهای درجه ۳ معمولا جزء جدایی ناپذیر سفرهای من بود. آن سالها که حالا خاطراتش نیز در ذهنم کم رنگ شده است از اهواز تا مشهد را یکسره با قطارهایی که هر کوپه ۸ نفره به اضافه سه چها مسافر بدون بلیط بر روی  صندلی ها ی زمخت چوبی می نشستیم  تا بعد از 20 ساعت هن و هن کنان به تهران برسیم .

 آنگاه توقفی یک روزه در تهران آلوده به فقر و غنا که چشم و دل را آزار میداد و در همه مظاهر زندگی این فقر و غنا نمود داشت از کیف و کفش تا رنگ رخسار که حکایت بود از سر ضمیر ستم!،سالهایی که نسل جوان نمی توانست بی تفاوت باشد و نبود ،راستی که تهران آزار دهنده بود و لذا فشار و التماس برای تهیه بلیط برای گریز از جنوب مسلولش و شمال فربه اش .

لذا مجددا سوار بر قطاری دیگر و طی طریق طولانی و خلاصه آش همان و کاسه همان  و ایستگاه اخری راه آهن مشهد بود که بی نای و نی ای ناشی از سفری دور و دراز به یک سکه ۱۰ ریالی با تاکسی زرد و فرسوده عازم خانه می شدم خانه ای که هیچ گاه ثابت نبود زیرا از خصوصیات زندگی کوتاه دانشجویی جابجایی از این خانه به آن خانه از این دوست به آن دوست می شد که برای تنوع و تمدید روحیه و روان چیز بدی هم نبود.

خاطرات مثل برق و باد در این بعد از ظهر اردیبهشت ۹۸ از مقابل ذهنم می گذرند بسان همین قطاری که روبروی پنجره اش ایستاده ام تا شاید بچه های نازی آباد و جوادیه برای پاسخ به حس تنفر خویش مثل همه ازمنه ها ی تاریخ سنگی به سمت پنجره های قطار  پرتاب کنند و سری بشکند و دستی خراش بردارد یکی بخندد وعده ای عصبانی فریاد بزنند و از دست هیچ کس هم کاری ساخته نباشد.
آره حالا در دهه ششم عمر باز هم با قطار شرکت رجاء عازم اهواز هستم و البته با تغییر کمی و کیفی در همه مراحل سفر از وضعیت مرتب قطار تا محیط آرام بخش راه آهن مدرن تهران  که حقیقتا چشم نواز است مخصوصا تغییر و محو آن سقف مسقف که به شکل SS گویا نمادی از آلمان هیتلری بود که در روزهای آخر سلطنت رضا شاه درست شده بود یعنی همان روزها که بین نظام شاهنشاهی مدرن و دولت نازی آدولف هیتلر رابطه ای گل و بلبلی برقرار است و صدها قرارو مدار بین دو کشور آریایی جدا افتاده در حال انجام است  و همین دلیل کافی ست که به تریز قبای انگلیس برخورده و حالا هم که با اتحاد متفقین و به میل آنان ایران پل پیروزی جنگ جهانی دوم شده بود آستین رضاشاه قدر قدرت را گرفته و داخل کشتی گذاشته و به جزیره موریس تبعید می کنند تا همان جا نیز به دار فنا یا دیار باقی میرود و خلاصه در آن روزگاران من با نگاه کردن به سقف راه آهن تهران و دیدن این علائم خاص یعنی SS آن همه خاطره های لجن از فلاکت ملی در ذهن و ضمیرم مرور می شدند .

و البته خاطرات سفرهای دورو درازمتمادی با قطار از تهران به مشهد و زندگی سراسر ماجرای سالهای پر التهاب ۵۵ تا ۵۷ و ۵۸ و ۵۹ تلنباری از مقاطع حساس تاریخی ست که همچنان ادامه دارد و ترس ها و تردیدها سر باز ایستادن ندارند.

شروع تحصیل با هیجان  ناشی از تغییر و  تحول در ذات اجتماع آن روزهای ایران است که  با کینه کودتای ۲۸ مرداد تکمیل می شد زیرا حس می کردی باید از آن همه ظلم و ستمی که بر کشور و ملت رفته از کسی یا چیزی انتقام بگیری و من نیز خواهی نخواهی مثل اکثریت همنسلانم به این موج و احساس پیوستم بگونه ای که در همان سال اول در حالی که هنوز در حال و هوای دبیرستان بودم بوسیله گارد دانشگاه بازداشت شده و روانه بازداشتگاه می شوم و در همان جا مصائب و مسائلی دستگیرم می شود و بعد هی دویدیم و دویدیم
که بسازیم جهان فردا را
بهار زیبا را
ما که به آخر رسیدیم
نه بهار زیبا شد
نه ساختیم جهان فردا را
و خلاصه قطار زندگی هی رفت و رفت و نسل من از کودتای ۳۲ با انقلاب ۵۷ انتقام گرفت و بعد تسخیر سفارت آمریکا بوسیله دانشجویان نسل ما که از دید من سیلی متقابلی به آمریکای کودتا چی بود و اندکی بعد به سرکردگی خیلی ها از جمله دکتر عبدالکریم سروش و بنی صدر وکی و کی به نام انقلاب فرهنگی و اسلامی کردن دانشگاهها هجومی غیر قابل تصور  آغاز شد و تا بجنبیم تراژدی های دردناک در آن فضای رعب و وحشت رقم خورد و برای سالها دانشگاه ها تعطیل گردید و جنگی خانمان سوز با عراقی که صدام حاکمش بود پدیده غالب آن سالها گردید.
برای سالها دانشگاه باید تعطیل می ماند اما برای ما ترم آخریها بعد از ۲ سال که از انقلاب فرهنگی می گذشت با قید و تبصره های من درآوردی و عناوین بلامانع و مشروط و مشروط مقید و در آخر اخراج ،تعداد اندکی از سال آخری ها که من هم جزء آنها بودم با عبور از دیوارهای متعدد و بتونی پاکسازی و بازسازی دانشگاه به عنوان مشروط مقید و آخرین رده ای که اجازه داشت ترم آخر را به سلامتی طی کند مجددا به دانشگاه برگشتیم که ای کاش این اتفاق هیچ گاه صورت نمی گرفت زیرا جای خالی هزاران دوست و همدل و همنشین را در کنار خود خالی می دیدم اما به هر ترتیبی بود آن چهار ماه ترم آخر نیز به همراه توپ و تشر استاد و دانشجوی انجمن اسلامی طی شد و کلی منت که به ما اجازه دادند بتوانیم به سلامتی لیسانس بگیریم .و زندگی به تمام معنا زهر ماری ادامه پیدا کند و برای یافتن کار باز باید از دیوار بتونی گزینش نیروی انسانی عبور کردن و در آنجا بعد از کلی چانه زدن به تو پیشنهاد کنند از این کشور برو اینجا جای شما نیست یاد همان گفته شاه بعد از تاسیس حزب رستاخیز می افتم که فرمود هر کس مخالف است دنبش را بگذارد سر کولش و از این مملکت برود و همه دیدیم که کی رفت و کی ماند اما حکایت من و امثال من همچنان باقی بود. و راستی این قطار لعنتی چه خاطراتی را که زنده نمی کند!
در قطار اردیبهشت ۹۸ ع-بهار


آمریکا آمریکا
باشگاه فرومایگانگی
و فرودگاه خشم جهانیان
چقدر بنام زیبای آزادی آدم کشتید شما!
تا این پاکترین خونی که از آدم تا اکنون بر زمین ریخت
بی تعارف حالا می توان نوشت
دنیا به پیش و بعد از سردار سلیمانی تقسیم می شود
و این آتش افروزی دامن ظالمین را خواهد گرفت.
ماهشهرعلی ربیعی (ع-بهار)

توهم قدرت امریکایی
احتمالا نظام ی حاکم بر امریکا بخاطر توهم قدرت به جنگ جهان آمده است .

می توان  در چهره تک تک گروههای ی آمریکای معاصر غرور وجنون هیتلری را مشاهد کرد و به تعبیری شاهد   بیماری توهم قدرت بود  مثل آن همه متوهمان گذشته و  حال  که جهان را به تباهی کشاندند.

و باید اضافه کنم وبر جامعه شناس  و آرنت فیلسوف در بحث نظام های توتالیتر  بارها در مقالات خود اشاره می کنند   توهم قدرت از خود قدرت خطرناکتر است.

و بی شک امروز حال و روز آمریکا و شاید هم همه دنیا به این توهم خطرناک که قدرت افسار گسیخته در بسط قدرت است دامن می زنند   بعلاوه  دنیای احمقانه ای ست و شاید ترامپ آخرین فردی باشد که این حماقت را به سرانجامی کور برساند !
         ماهشهر علی ربیعی (ع-بهار)


حال هیچ کس خوب نیست
نه حال ایران ما
نه حال دنیای ما
نرگسی های سفید و طلایی
در دست کودکان گلفروش پژمرده شدند
از بس مردم این روزها فقیرند
و حادثه اخطار نمی کند
و حادثه بی خبر از راه می رسد
هنوز خون سردار بر زمین مانده
که هواپیمایی با آن همه مایوس
از وطن
فرش زمین می شود
هیچ ده نماند
خوشا به حالشان
که رفتند و زخم های بیشتر عزابشان نمی دهد
من هم هنوز عاشقم
و از درخت و گل و بچه های وطن
می نویسم
عکس می گیرم
و تا آنجا که بتوانم
زندگی را فریاد می زنم

ماهشهر ع-بهار


    چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند        

      پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید

سروده چشمان معشوق

دلم می خواهد
در صبحی بی تنش
از فضای باز بیابانهای ماهشهر
به پوچ دنیا بنگرم

و بعد از سالیان دریغ و درد

از عمر رفته در فراق
به تعدادی مرغابی و آهو تبسم کنم
دلم می خواهد
مثل ابر سیراب باشم
مثل صحرا تشنه
مثل باران بخشنده
و مثل تو عاشق
که آغوشت آشیانه آسودگی ست
دلم می خواهد
در ازدحام  پیاده روهای شهر بدنبال کودکم بدوم
و آسمان مهتابی را
زیر چتر چشمان معشوقم پنهان کنم
تا نگویند آسمان هر جا همین رنگ است
ماهشهر (علی ربیعی )ع-بهار

 

زباله دان تاریخ
زمانیکه تفکر آزار دهنده و بی مرز خودی و غیر خودی در ریز ترین زوایای جامعه اعمال می شود آنوقت هیچکس حتی خودی فعلی نیز از آزار آن ایمن نیست زیرا لحظه ای می رسد که او نیز از این دایره تنگ و خود ساخته خارج می شود و سیکل معیوب ادامه می یابد و چاره کار نیز ریختن تعداد بیشتری از غیر خودی ها به زباله دان تاریخ فرا می رسد تا بتوان فرایند اجتماع را باب میل ارباب قدرت ساخت و در این میان همه ابزار های ممکن تبلیغی به کار گرفته می شود تا اندیشه خودی  مثل یک قضیه هندسی  ثابت گردد.
از طریق تعریف پوشش لباس از طریق لحن گفتگو از طریق صدا و سیما و حتی از طریق زمان و مکان لبخند و گریه که همه خرج تفرقه جامعه به خودی و غیر خودی می کنند و در آخر نقطه سر خطی که تمامی ندارد.
یادش بخیر باد دکتر باستانی پاریزی همیشه اشاره طنز آمیزی به چاه ویل زباله دان تاریخ داشت که نه هیچ گاه پر می شود و نه هیچ گاه از عظمتش کاسته می گردد زیرا دائما قدرت های قاهر زمانه یکدیگر را حواله به این زباله دان می دهند.
از دفتر یادداشتها ع-بهار


امر اخلاقی کانتی!
کانت نسبت به طبیعت و ذات آدمی بدبین بود و باور داشت که انسان با توجه به طبیعتش مستعد فساد است همان که این روزها و شاید هم همه روزها زیاد در باره اش حرف زده می شود که پر بیراه نیست .
لذا همین جنبه از ذات بشراز دید کانت بود که باعث شد  چیزی را صورت بندی کند که رسالت زندگی او شد یعنی میل به جایگزینی اقتدار مذهب با اقتدار امر مطلق  یا خرد انسانی.
به همین دلیل کانت در جهت پیشبرد اهداف اخلاقی زیستن به نتیجه ای رسید که هنوز به خاطرش معروف است و آن امر مطلق یا بنیاد مابعدالطبیعه اخلاق است که مشهور به اخلاق کانتی ست.
و این نتیجه عمری مشاهده و تجربه و رنج برای ساختن جهانی بود که بتواند فضای بهتری برای زندگی به مفهوم طبیعی آن فراهم کند  هرچند کانت مثل هر امر بشری به مراد مطلوب  نرسید اما سنگ بنایی شد که زندگی اندکی قابل تحمل تر شود و در اخر چنانکه همه میدانند  او چراغ بر افروخته عصر روشنگری بود،بعلاوه  اندیشه اش  در باره امر مطلق را در وجه ی آن نیز تعمیم داد یعنی در این خصوص به این باور رسید که هدف اصلی دولت‌ها باید  اطمینان از آزادی و انتخاب شهروندان باشد .
کانت اعتقاد داشت  وقتی آزاد هستیم که منطبق با بهترین وجه طبیعت خود عمل کنیم اما زمانیکه تحت سلطه هیجانات خود و دیگران باشیم برده ای بیش نیستیم همانکه امروز هم  بعد از دویست سال در دنیای پر آشوب  و پسامدرنیسم قرن بیست و یک  و عبور از گذرگاههای پیچ در پیچ تاریخی، بشریت کماکان درگیر ناملایمات و بی سرانجامی آن امر اخلاقی ست که آرزوی کانت بودیعنی آزادی و حقوق بشر!
از دفتر یادداشت ها ع-بهار

سروده تا صحرای عزلت دل

منتظرم تا ابرهای  رقصنده

کولی های  بی محابای آسمان

جلگه ها را

از شوق تنفسی عمیق  بشورانند

این  قطره ها ی باران

چشمان گریان

عمری آرزوهای من بودند

 که می بارند و می بارند

تا دشت ها ی سبز

 به سمت خشکترین

بیابانها بشتابند

ومادیانها ی  مست و بی باک

در انبوه رویایی چمن زارها بخرامند

نی لبکی  از رویش نیزار بروید

چوپانی نی نوازی کند

تا صحرای عزلت دل

ماهشهر پاییز 1369 علی ربیعی(ع- بهار)

 


امروز اول صبحی خواب دیدم حافظ شیرازی آمده است ماهشهر و بعد از کلی پرس و جو از امر و زید نشانی مرا از دوستی گرفته و از کوچه ای بنبست که به منزل پدری ختم می شده یکراست آماده است سراغ من و من هم او را که حافظ باشد نه برگ چغندر مثل عاشقی سینه چاک آنچنان در آغوش گرفته ام  که نفسش بند بیابد .

طفلکی خیلی محجوب است این همه افتاده گی راستی که نوبر است  هیچی دیگه من هم اجازه می خواهم دستش را ببوسم و او را تا وسط حیاط خانه پدری زیر درخت سدر کهنسال مشایعت کنم آنجا سایه است و باد خنکی می وزد حافظ می گوید انگار باد صبا است می گویم پدر جان باد صبا کجا بود ما به این باد که از دریا می آید باد حیرون یا شرجی می گوییم و اگر احیانا روزی روزگاری بادی از سمت کوههای امیدیه آمد به آن کهباد می گوییم و حافظ در این جا سکوت را می شکند و تکرار می کند کهباد چه جالب و من می گویم نکنه طبع شعرت گل کرده و می خواهی برای کهباد شعر بسرایی می گوید نه بابا تو روزگار شما طبع من حافظ هم آماسیده .

و من کماکان در احلام یقظه مراوده با حافظ هستم زیرا خواب دم صبح است بیاد آدم می ماند هر چه هم این پا و آن پا کنی و در رختخواب بغلتی باز هم خورده ای از آن همه رقص خیال در ذهن و ضمیرت بجای می ماند.
باری من خوابهای سر شب تا آخرای شب را معمولا فراموش می کنم و آن چه از آن همه هله و هوله سرشب تا صبح برجای باشد همین رویاهای دم دمای صبح است که می تواند در خاطرم بمانند آره امروز حافظ منزل ما تشریف آورده بود با کلی اما و اگر و دفتر و دستک آن هم پیاده بی آنکه اندکی احساس خستگی کند با دستاری بر کمر و تبرزینی در دست از شیراز تا ماهشهر، ظاهرا به دیده بوسی من یعنی ع-بهار شاعر یک لا قبای ماهشهری که خودش هم خودش را قبول ندارد حافظ به کنار، اما از قدیم می گویند که شانس یک بار درب خونه آدم را می زند مثل مرگ که یه باراست  و شیون یه بار، و این دفعه همای نیکبختی داشت شانه مرا قلقلک می داد و من  ذوق می کردم که حافظ کلی شعرهای مرا خوانده بود و از حفظ داشت و من بیچاره که پاک همه را فراموش کرده بودم و اما او عینهو بلبل بند بند شعرهای نو و سپید و روایی مرا به خاطر داشت و زمزمه می کرد بطوری که گفتم حافظ جان اشتباه نمی کنی نکنه تو همان من درونم هستی گفت خیالت راحت که من همان حافظم که از تو به یک اشاره ازمن بسر دویدن آماده خدمتگذاری ست.
بعد از دیده بوسی ابتدایی صحبت مان گل انداخت من در حسرت شیراز و وضع بی مثالش و حافظ در حسرت صحرای ماهشهر و همان دشتی که آهووان آن خال دارند .برایش تعریف کردم تصدقت لسان الغیب عزیز امروز صحرا هیچ ندارد مگر اندکی شبدر و بابونه و از پرنده و چرنده مثل گذشته خبری نیست .اگر مهمانم باشی تا فردا صحرا هم می برمت هنوز تا بیدار بشم کلی وقت مانده و حافظ اما ول کن نبود و هی شعر می خواند از غزل و سپید و نو درست مثل کودکی که نمی شود لحظه ای ساکتش کرد.
می گفت توی همین چند ساعتی که در ماهشهر است  مسرور و مست آن همه دختران زیبا روی ماهشهری شده است آن هم دختران ناحیه صنعتی همان جایی که هواپیما دراز به دراز وسط اتوبان خوابیده است می گویم کدام هواپیما!

می گوید مگر خبر نداری هواپیمای تهران ماهشهر امروز صبح از باند خارج شده و بعد هم امده وسط اتوبان خوابش برده .

گفتم نگو؟!

گفت چی را نگم پاشو تا نشونت بدم گفتم بزار بخوابم و در کنارت کیف کنم .

گفتم راستی که محرم هر رازخودتی حافظ .گفت می خوای یه فال برات بگیرم گفتم نه جان مادرت بذار از آینده ام بی خبر باشم .گفت راست می گی ها .

گفت چه باد خنکی از سمت کهباد میاد   انگار  نسیم باغ دلگشای شهرمان وزیدن گرفته است  
گفتم شوخی می کنی !نکنه فکر می کنی اینجا شیراز و گلگشت مصلی ست
می گفت نه والله جدی می گم .
او مست گل در بر و می در کف و معشوقه به کام بود و من هنوز هم بعد از عمری دغدغه نان و آب و عمری پی دلداده و معشوقه دویدن داشتم .
گفتم حافظ جان زمام مراد زمانه فقط در زمانه شما بود .گفت راست می گی چقدر شما بیچاره و بدبخت شدین .
اما در این میان وجه اشتراک من و حافظ غم غریبی و غربت بود که عاقبت بهتر آنست به شهر خود رویم و شهریار خود باشیم گفتم درست است حافظ جان منم همین را می گویم چند روزه عمر چه ارزشی دارد که به غربت بسر رود.
باری خیلی حرف زدیم که حالا فراموشم شده اما سرانجام گفتم گرسنه نیستی
حافظ گفت چرا ؟گفتم پس بیا برویم همین فلافل فروشی دم ترمینال یه ساندویچ فلافل بهت بدم با یه ساموسه کنارش گفت اینا که گفتی چی هستن گفتم غذای هندی که تو حتما دوست داری و احتمالا مربوط به مراوده زمان شما است که در آن روزگار سرودی
شکر شکن شوند همه طوطیان هند
وین قند پارسی که به بنگاله می رود.
که به احتمال بجای قند پارسی که فرستادی هند   آنها فلافل و ساموسه به ایران زمین ارسال فرمودند و لذا امروز شده غذای ارزان و اصیل ما جنوبی ها.
بعد از صرف غذا و تهیه بلیط حافظ را سوار اتوبوس می کنم که راهی شهرشان شود در حالی که اتوبوس در حال حرکت به سمت خروج از ترمینال است  سرش را از پنجره بیرون آورده و می خواند
چرا نه در پی عزم یار و دیار خود باشم
و من هم همسرایی می کنم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمی تابم
روم به شهر خود و شهریار خود باشم

ماهشهر بهمن ۹۸ ع-بهار 

 


تعریف عشق!
امروز دیدار با دوستی پیش آمد که کلی تجدید خاطره قشنگ از سالهای دور را با خود داشت .همان سالها که با  چشم در چشم طرف انداختن یک دل نه صد دل عاشق می شدیم و با رفتن به ته یک کوچه خاطره همه را باد هوا می دادیم و بعد با یه له له بازی کودکانه می زدیم زیر خنده و خلاصه از آن بازیهای سرخوشانه نوجوانی کلی کیف می کردیم و حالا بعد از گذشت عمری بصورت تصادفی به هم می رسیم با سر و صورتی شکسته و پیران و ناتوان و دوستم با همان خنده های نوجوانی تکرار می کند
هر چند که پیر و شکسته و ناتوان شدم
اما باز چون که  تو را دیدم جوان شدم
بعد از کلی دیده بوسی گفتم هنوز هم به قیمت خرابی شعر مردم رنگ و لعاب جوانی به خود می گیری.و من تکرار می کنم:
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
و بعد جدی می پرسد راستی علی بعد از سالها توانستی تعریفی برای عشق بیابی گفتم ساده است دوست من بهترین تعریف برای عشق همان خوب زندگی کردن است اگر که از دلت جواب بگیری! گفت چقدر قشنگ و کامل.
ماهشهر علی ربیعی (ع-بهار)

سروده رفقای بیمار از ناظم حکمت

ما شفا خواهیم یافت

دردها و رنج‌هامان پایان می‌پذیرند

آرامش خواهد آمد

آرام آرام

در غروبی گرم

از شاخه‌های سبز سنگین فرو خواهد ریخت

رفقای بیمار

اندکی بیش دوام آرید

بیرون در مرگ نه

که زندگی

در انتظار ماست

بیرون در جهانی پر شور نشسته

مثل یک لیمو خشکیدن

مثل یک شمع آب شدن

مثل یک درخت افرا فروافتادن

در شان ما نیست

ما نه لیموییم

نه شمع

نه درخت افرا

ما مردمیم!

می‌دانیم چگونه امید را با دارو در هم بیامیزیم

چگونه به پا خیزییم

زندگی کنیم

و باز بیابیم طعم نمک،

خاک و آفتاب را

ناظم حکمت به انتخاب ع-بهار

 


انسان گرگ انسان!
 جمله معروف و بدبینانه توماس هابز فیلسوف انگلیسی  که انسان گرگ انسان است و از دید من با توجه به ادوار تاریخی و وضع موجود بشر پر بیراه نیست .
بعلاوه توماس هابز در کتاب وضع بشر اضافه می کند انسانها طبعا دوستدار آزادی برای خود و سلطه بر غیر خود هستند یعنی همان خودی و غیر خودی معروف که رنج خیز و دام  بلاست.!
و لذا پیامد ضروری و پیگیری امیال شخصی که از دید هابز طبیعی است  بوسیله نوع بشر همان شرایط جنگی محنت باری ست که زندگی را در وحشت و نگرانی و جنگ و ستیز غرق کرده است.
این شرایط غمبار از هابز فیلسوفی بدبین و ناامید از حال و آینده بشر ساخته است که از دید هر اهل خردی قابل توجیه است بعلاوه یاد آور زمانه ماست .
ماهشهر ع-بهار

سروده دنیا و شراب
در این پیاله
که نام دیگرش دنیاست
شرابی تلخ می باید
که مرد افکن بود زورش
در اولین ایستگاه مارا پیاده کردی آقا
یکی مانده به آخر
کسی نیست تا پیاده کنی
حالا منتظر باش
قطار بی لکوموتیو ران
تو را به قعر دره بفرستد
مرد حسابی! این دنیا
مثل همه ما
نه دین دارد و نه ایمان
اگر کج دار و مریز هم راه می رود
به میمنت همان پیاله شرابی ست
که در آغاز بر پیشانی عالم زد

ماهشهر ع-بهار


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Mary دیجیتال مارکتینگ و بازاریابی شبکه های اجتماعی در شیراز آقای وبلاگ joeajbem09 news زندگی رم کرده است!.. انفجار Crash Kelli باید ها و نباید ها در مورد سقط جنین